مرکّب از: شماطه از کلمه روسی شومت بمعنی صدا کردن، صدا دادن + دار، مخفف دارنده، علامت صفت فاعلی، و منظور ساعتی است زنگدار که در مواقع معین که خواهند زنگ آن بصدا درآید و اعلام وقت کند یا موجب بیدار شدن خفته شود. شماطه در عربی بدین معنی مستعمل نیست. (از فرهنگ فارسی معین)، رجوع به شماطه شود
مُرَکَّب اَز: شماطه از کلمه روسی شومت بمعنی صدا کردن، صدا دادن + دار، مخفف دارنده، علامت صفت فاعلی، و منظور ساعتی است زنگدار که در مواقع معین که خواهند زنگ آن بصدا درآید و اعلام وقت کند یا موجب بیدار شدن خفته شود. شماطه در عربی بدین معنی مستعمل نیست. (از فرهنگ فارسی معین)، رجوع به شماطه شود
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به بالا درآمد به دژ بنگرید یکی مایه دار آهنین باره دید. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607) ، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال: بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کزشب دو بهر... فردوسی. درم خواست وام از پی شهریار بر او انجمن شد بسی مایه دار. فردوسی. چنین گفت کای پر خرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203). یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد همانگه بر شهریار. فردوسی. اگرمایه داری توانگر بمرد بدین مرز و زو کودکان ماند خرد کند کار داری بدان چیز رای ندارد به دل ترس و شرم از خدای. فردوسی. مرا به صحبت نیکان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال. سعدی. - مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه). ، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه: بیامد ز دژ جهن با ده سوار خردمند و بادانش و مایه دار. فردوسی. چنین گفت همدان گشسب سوار که ای نزد پرمایگان مایه دار. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. ، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یکی پیر از آن شهر بد نامجوی گرازان بیامد به نزدیک اوی که یک پیر زن مایه دار ایدر است که گویی که جاماسب را خواهر است سخن هرچه گوید نباشد جز آن بگوید همه بودنی بی گمان. فردوسی (یادداشت ایضاً). و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر: از این هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. ، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است: من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642). راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به بالا درآمد به دژ بنگرید یکی مایه دار آهنین باره دید. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607) ، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال: بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کزشب دو بهر... فردوسی. درم خواست وام از پی شهریار بر او انجمن شد بسی مایه دار. فردوسی. چنین گفت کای پر خرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203). یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد همانگه بر شهریار. فردوسی. اگرمایه داری توانگر بمرد بدین مرز و زو کودکان ماند خرد کند کار داری بدان چیز رای ندارد به دل ترس و شرم از خدای. فردوسی. مرا به صحبت نیکان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال. سعدی. - مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه). ، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه: بیامد ز دژ جهن با ده سوار خردمند و بادانش و مایه دار. فردوسی. چنین گفت همدان گشسب سوار که ای نزد پرمایگان مایه دار. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. ، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یکی پیر از آن شهر بد نامجوی گرازان بیامد به نزدیک اوی که یک پیر زن مایه دار ایدر است که گویی که جاماسب را خواهر است سخن هرچه گوید نباشد جز آن بگوید همه بودنی بی گمان. فردوسی (یادداشت ایضاً). و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر: از این هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. ، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است: من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642). راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
همچون آرایشگر. همچون مشاطه. مشاطه گونه. مانند مشاطه: از بهر عروسان فکرتت را آرایش مشاطه وار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 100). صبح... مشاطه وار کلۀ ظلمانی... برداشت. (کلیله و دمنه). در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل بربست مشاطه وار پیرایۀ گل. حافظ
همچون آرایشگر. همچون مشاطه. مشاطه گونه. مانند مشاطه: از بهر عروسان فکرتت را آرایش مشاطه وار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 100). صبح... مشاطه وار کُلۀ ظلمانی... برداشت. (کلیله و دمنه). در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل بربست مشاطه وار پیرایۀ گل. حافظ