جدول جو
جدول جو

معنی شماطه دار - جستجوی لغت در جدول جو

شماطه دار
ویژگی ساعتی که با تنظیم در یک زمان خاص زنگ می زند
تصویری از شماطه دار
تصویر شماطه دار
فرهنگ فارسی عمید
شماطه دار
(اِ)
مرکّب از: شماطه از کلمه روسی شومت بمعنی صدا کردن، صدا دادن + دار، مخفف دارنده، علامت صفت فاعلی، و منظور ساعتی است زنگدار که در مواقع معین که خواهند زنگ آن بصدا درآید و اعلام وقت کند یا موجب بیدار شدن خفته شود. شماطه در عربی بدین معنی مستعمل نیست. (از فرهنگ فارسی معین)، رجوع به شماطه شود
لغت نامه دهخدا
شماطه دار
ساعتی است زنگدار که در مواقع معین که خواهند زنگ آن بصدا در آید و اعلام وقت کند
فرهنگ لغت هوشیار
شماطه دار
((شَ مّ طَ یا طِ))
صدادار
تصویری از شماطه دار
تصویر شماطه دار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
سرمایه دار، مال دار، آنکه مایه و بضاعتی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاطه وار
تصویر مشاطه وار
هم چون مشاطه مانند مشاطگان، برای مثال در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل / بربست مشاطه وار پیرایۀ گل (حافظ - ۱۱۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
(خَرْ را فُ)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) :
به بالا درآمد به دژ بنگرید
یکی مایه دار آهنین باره دید.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607)
، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال:
بگفتند کز مایه داران شهر
دو بازارگانند کزشب دو بهر...
فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
فردوسی.
چنین گفت کای پر خرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203).
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد همانگه بر شهریار.
فردوسی.
اگرمایه داری توانگر بمرد
بدین مرز و زو کودکان ماند خرد
کند کار داری بدان چیز رای
ندارد به دل ترس و شرم از خدای.
فردوسی.
مرا به صحبت نیکان امید بسیار است
که مایه داران رحمت کنند بر بطال.
سعدی.
- مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه).
، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه:
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار.
فردوسی.
چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.
فردوسی.
، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی پیر از آن شهر بد نامجوی
گرازان بیامد به نزدیک اوی
که یک پیر زن مایه دار ایدر است
که گویی که جاماسب را خواهر است
سخن هرچه گوید نباشد جز آن
بگوید همه بودنی بی گمان.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر:
از این هرسه گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار.
فردوسی.
، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است:
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642).
راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(وَ چِ دَ / دِ)
شاخ ور. با شاخه
لغت نامه دهخدا
(مَشْ شا / مَ طَ / طِ)
همچون آرایشگر. همچون مشاطه. مشاطه گونه. مانند مشاطه:
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد.
مسعودسعد (دیوان ص 100).
صبح... مشاطه وار کلۀ ظلمانی... برداشت. (کلیله و دمنه).
در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل
بربست مشاطه وار پیرایۀ گل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
هر چیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد، ستبر و ضخیم
فرهنگ لغت هوشیار
چهر آراوار مانند مشاطه همچون مشاطگان: در باغ چو شد باغ صبا دایه گل بر بست مشاطه وار پیرایه گل. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
ثروتمند، توانگر، گروهی از سپاهیان که در پس لشکر جای دارند، غلیظ، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شماله دان
تصویر شماله دان
شمعدان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
متفرّعةً
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
Forked
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
fourchu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
מסועף
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
شاخہ دار
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
শাখাযুক্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
แยกออก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
tawi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
çatallı
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
分岐した
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
शाखायुक्त
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
갈라진
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
bercabang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
vertakt
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
bifurcado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
biforcato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
分叉的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
rozwidlonny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
роздвоєний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
gegabelt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
раздвоенный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شاخه دار
تصویر شاخه دار
bifurcado
دیکشنری فارسی به پرتغالی